از چنئ روز قبل کوهنوردم ، برای امروز برنامه ریزی کرده بوود.. همه کاراشو با من چک میکنه و ار من نظر خواهی میکنه .. منم بهش میگم خانوادت چی میگن ؟
میگه : تو مهمی ...
امروز پاگشا شدم خونشون بهمراه خانوادم مامان و خواهر و برادرم و بچه هاشون ..
از دفعه قبل بهتر بودم .. استرسم خیلی کمتر بوود اما بازم دست و پام یخرده و صورت بیحالی داشتم .. خوش گذشت.. کمی به صحبتای معمولی .. حتا ساخت خونه و کار و سیاست که بین آقایون بحث مهمیه .. و خانمها گوشی و کلیپ ..
من و کوهنوردمم کمی اونورتر باهم ریز ریز حرف میزدیم و میخندیدیم .. و حتا ازمون عکس یهویی و بیخبر هم گرفته شد ..
بهم یه پلاک هدیه دادن که برام ارزشمند ِ .. واقعا سعیشون این بود همه چی خوب و نرمال باشه .. که خداروشکر هم همینطور بود..
برای کوهنوردم :
احساستو میفهمم وقتی جلوی همه پیشونیمو میبوسی .. وقتی کنارم نشستی و سعی میکنی من همه خوردنیا دورو برم باشه .. حتا حواست هست من چایی لیوانی میخورم .. چطور میتونم جبران کنم اینهمه عشقتو ؟
- ۹۴/۰۷/۱۷