عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

هفتاد و هفت

روزاییکه با کوهنورد بحثم میشه ، بیشتر دلم براش تنگ میشه .. کشش بیشتری بهش پیدا می کنم.. مثل همین الان که دوست دارم بهش زنگ بزنم ولی نیمچه غرورم اجازه نمیده دیگه فکرشو بکنین از صبح زود ک اماده میشی تا بیایی سرکار بحثت میشه تا اخر روز رو چجوری میخوای تحمل کنی..

خب ظاهرا غرور کوهنورد از من کمتره .. همین الان زنگ زد بهم 10:09 دقیقه و با حرفای معمولی شروع کرد به صحبت کردن .. و برنامه ریزی مسافرتی که در پیش داریم.


یکسالی میشه ک ضبط ماشینمون خرابه .. و تا الان یکی دوبار شمال رفتیم در سکوت رفتیم البته بغیر از گفتن حرفای معمولی و گاهی اوقات زیر اواز زدن کوهنورد بقیه راهو سکوت بودیم و خودش الان گفت ضبط رو باید درست کنه تا برای سفرمون کف نکنیم!


حال مادرش بهتره .. مرخص شده ولی با دستگاه کمک تنفس ...


هفتاد و شش

برنامه ریزی رو دوست دارم .. هر روز توی تقویم محل کار نگاه میکنم و برای تعطیلایامون برانامه میچینم .. البته باید مرخصیشم جور بشه قطعا .. ولی تا الان پیش نیومده که طبق برنامم پیش نرم ..


کوهنورد اوایل مثل من نبود .. هر چه پیش آید خوش آید بود ، ولی من همه کارام با برنامه .. حالا جفتمون حد وسط شدیم طوری که چند شب پیش بهم گفت : عزیزم یه برنامه توپ برای تعطیلات عید فطر بچین برا خودمون تو ک برنامت بیسته :)))


و منم یه فکرایی تو سرم داره میچرخه ! که اگه اوکی بشه مینویسم بعد..


دنبال لباسم .. آرایشگاه و آتلیه برای عروسی که قراره بریم . امیدوارم مشکلی پیش نیاد چون همین عروسی رفتن هم یه برنامه دراز مدت میخواد ... 


دو هفته ای میشه که مادر کوهنورد تو بیمارستان بستری شده به خاطر قلبش .. و من هفته ای یکبار میتونم برم به دیدنشون .. کوهنورد هم دو سه روز درمیون .. بهش میگم بیشتر به مادرت سر بزن ، میگه باشه ولی گوش نمیده ! و میدونم بعدت پشیمون میشه .. خداروشکر از چشم من کسی نمبینه چون هیچوقت بدی نکردم بهشون.


دیگه اینکه همین :)

هفتاد و پنج

این روزا یه جور ِ دیگه ای همدیگرو دوست داریم ، انگار که تازه داریم همو کشف می کنیم .. تازه داریم میشناسیم همدیگرو .. اکثر شبایی که روی مبل ولو شدم و چایی برام میریزه باگذاشتن چایی کنارم پیشونمم میبوسه .. و من اونقدر خسته ام که نمیتونم جواب بدم محبتشو . حتا نمیتونم چشمامو از زور خواب باز کنم و نگاهش کنم .. 


این شبایی که میاد خونه خودشو برای من لوس میکنه و میگه بهم توجه کن . منم نگاش میکنمو با جدیت میگم توجه ! اینم توجه دیگه بعد دوتایی میزنیم زیر خنده .. دیگه مثل دوران عقد شبا باهم حرف نمیزنیم قبل خواب .. سرمون به بالش نرسیده بیهوشیم و صبح به زور و با التماس زنگ گوشیامون بیدار میشیم . 


این خستگی و راه سخت رو خودمون انتخاب کردیم .. کسی هم نمیگه چرا ! نمیپرسه مگه چیکار میکنین که از عید تا الان یه سر خونمون نیومدین .. البته ناگفته نمونه دو سه نفری اظهار دلتنگی کردن ولی خب همیشه درک کردن کار آدمای معمولی نیست !


میون تمام این سختیهای زندگی کوهنورد با جدیت در مورد داشتن بچه صحبت میکنه . به حدی که سرمو تکیه میدم به پشتی ماشین و بهش میگم منو سکته نده عزیزم . من توان ندارم .. میگه چرا مگه چیمون کمتر از دیگرانه؟ و سریع اشاره میده به مادر و بچه ای که از عرض خیابون رد شدن .. بهش میگم میدونی خیلی سخته؟ سخت از کارکردن هر روز .. سخت تر از اسباب کشی .. سخت تر از کشیدن دندون عقل .. میخنده به حرفام .. منم میخندم.