هشتاد و دو
دوران عجیب و غریبی رو می گذرونم .. دو هفته ای هست که فینگیلی بهم فشار میاره و داره جا باز میکنه هرچیم که میخورم سر معدم میمونه .. با قرص و استراحت باید هضمش کنم ..
از دیگر هیجانات این دوره هوس های شدید و افتضاح و آبرو بر من تو محیط شرکت به حدی که ساندویچ همکارمو میبعلم و بیچاره ها زل میزنن به قیافه من .. انگار دارم چی میخورم انقدر با لذت ساندویچو میخورم که واقعا پسرای شرکت دلشون بحال من میسوزه !
یا اینکه بیچاره ها جرات ندارن حرف غذا بزنن و من درجا باید بخورم ... همیشه هم یه ناخنکی به ناهاراشون میزنم .. همین الانم همکارم رفته برام غذای هووسونه بخره .. خیلی خجالت میکشما و اصلا و ابدا دست خودم نیست !
وقتی بخاطر دوغ محلی اشک میریزم و نصف شب کوهنورد برام آمادش میکنه .. یا هوس یه دونه پیاز ترشی میکنم .. هوسامم تمومی نداره ! نمیدونم چند درصد مثل من اینجوری هستن ولی خب سخته ... گاهی اوقات هرکسی توانایی اماده کردنشو نداره منم که سرکار خسته و جنازه می رسم خونه ..
واااااااااااااااااااااااای غذامو اورد خدایاااااااااااااااااااا شکرت
- ۹۶/۰۶/۲۹