هشتاد و نه
خـــانمِ کـــوهنـــورد | يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۹ ق.ظ |
۴ نظر
بیست و چهارم .. سالگرد ازدواج ما بود ٫ سرکار بودم پنجشنبه خواهرم بی مقدمه زنگ زد که پاشو بعد از شرکت بیا خونه ما .. گفتم نه خونه خیلی کار دارم حداقل ۲-۳ دور باید لباسشویی بزنم و کف خونه کثیفه کلی ظرف نشسته و اینا .. اگرم بخوام بیام باید برای همسر غذا بزارم ٫ و کلی نه و نمیشه اوردم و اخر سر این من بودم که سه و نیم عصر پنجشنبه داشتم تو تخت عزیزم قرمه سبزی میخوردم و همون جا ولو شدم .. اصلا نا نداشتم .. همیشه منتظر ۵ شنبه ظهرم که بخوابم ..
همسر هم یکی دوبار گفت نمیری خونه خواهرت؟ گفتم نه میخوام خونه باشم .. خودمو کشیدم زیر پتو که دیدم صدای خش و خش میاد به کوهنورد گفتم میشه بزاری من خوابم ببره بعد سر و صدا کنی؟
سرمو بلند کردم و یه نیم نگاهیم بهش کردم ولی چون عینک نداشتم درست و حسابی ندیدمش ..
اومد نشست روی تخت و من از پشت چشمای بسته حس کردم یه خبرایی هست .. چشمامو باز کردم و با یه کیک قلبی قرمز خوشرنگ مواجه شدم .. و گفت : عزیزم سالگرد ازدواجمون مبارک .. من یهو چشمام چهارتا شد از اینکه مطمعن بودم یادش نیست ! مثل بقیه مناسبتها .. و درجا نشستم روی تخت گفتم وااااااای مرسی عزیزم ... باورم نمیشه این خودتی؟
گفت تمام نقشه های منو با نرفتن به خونه خواهرت خراب کردی من و خواهرت کلی برنامه داشتیم .. گفتم خب سوپرایز همینه دیگه تو شرایط غیر متعارف باید باشه و بهرحال مرسی که یادت بود ... گفت ببریمش؟ گفتم عزیزم تو چشمای من خوابو میبینی؟ و درجا سرم افتاد رو بالش .. گفت پس شب میبریم گفتم اره .. هنوز ه اره رو نگفته بودم که خوابم برد ..
من ساعت ۴ خوابیدم .. و ساعت ۷ بیدار شدم دوش گرفتم و خونرو مرتب کردم و کارارو انجام دادم تا کوهنورد برگرده خونه .. لباسای خوشگل پوشیدیم و کاشتن گوشی روی میز برای عکسای سه نفره و یکم تزیینات جزیی میزمون اولین سالگرد ازدواجمون رو جشن گرفتیم .. خیلی ساده و مختصر ولی با کلی حس خوب ..
دراز کشیده بودم روی مبل سه نفره بعد از خوردن کیک و فینگیلی حساااااااااااااابی غلت میزد جوریکه دیگه خندم میگرفت با هر تکونش .. اونم تو شکم من سالگرد گرفته بود. :))
- ۹۶/۰۹/۲۶